زن خم شد ومیله آهنی را روی پای پسرمحکم کرد دلش مثل سیر وسرکه می جوشید مردکنار صندلی تکیه زده تسبیح بین انگشت هایش به چشم می آمد انگشت های خمیده ای که پوست شان دراثر سال ها کار ضخیم شده خستگی ودرماندگی ازچهره نحیفش نمایان است زن روبه رویش می ایستد ومی گوید :
-توکل به خدا پیش این دکتر هم می رویم شاید به نتیجه ای رسیدیم
-مرد پسر را روی دوش می گیرد بامهربانیروبه پسرک می کند و می گوید برویم
- صدای خنده پسرک در دالان خانه کلنگی می پیچد وچند دقیقه بعد درخم کوچه باریک
محو می شوند
مرد همانگونه که پسرک را روی دوش دارد وارد مطب می شود اما این بار هم دکتر آب پاکی
را روی دستشان می ریزد ومی گوید :
-باید او را برای مداوا به خارج ببرند
- زن که چشم به دهان دکتر دوخته بود باشنیدن این حرف بغض می کند وباصدای لرزان
می گوید
- اگر بدانم که خوب می شود حاضرم همه ی زندگی ام را بفروشم وخرج کنم
- پزشک در کمال خونسردی می گوید
این مریضی درمان ندارد فقط ممکن است در خارج کاری کنند که از بدتر نشود
- مرد دست زن را می گیرد واز مطب خارج می شونددر بین راه هردو به فکرفرورفته اند
از راه که می رسند ، مرد بلافاصله پسرک را به اتاق می برد زن کنار در می ایستد ،نگاهی به اطراف می اندازد خانه همانگونه سوت وکور است هنوز به این وضعیت عادت نکرده به آشپزخانه می رود ،از پنجره نیمه باز نگاهی به بیرون می اندازد ، تلویزیون راروشن می کند ، نمایی از حرم در حال پخش است دلش همنوا با زائران پر می کشد ناگهان مرد را صدا می زند
-علی بیا
-مرد از اتاق نیمه باز پسرک بیررون می آید،درب را آرام می بندد ومی گوید:- قاسم تازه خوابش برده چیزی شده
-زن باگوشه آستین اشک هایش را پاک می کند ومی گوید
-دکتر ها جواب کرده اند اما دکتر اصلی دست رد به سینه بچه ام نزده
-کدام دکتر را می گویی ما که پیش همه دکتر ها رفتیم
-همانطور که اشک می ریخت گفت امام رضا(ع) رامی گویم به دلم برات شده که حاجتم را می دهد صدای اذان ازمسجد محل طنین انداز می شود نمازگزاران مسجدمحل هرسال به زیارت می رفتند چندروز دیگر نوبت حرکت کاروان بود به مسول کاروان زنگ زد وماجرای نذر ش را تعریف کرد آقای محمدی بعد از شنیدن ماجرا گفت:
-چند نفری هستند که نمی توانند بیایند من اسم شما رو جایگزین می کنم
دلش آرام شدگوشی را گذاشت دو سه روز ی به زمان حرکت مونده، اما از طرفی دلهره داشت شاید به خاطر اینکه اولین بار بود اینگونه به زیارت می رفتند، بالاخره روز حرکت فرارسید همه در مسجد جمع شدند، بعد از صحبت های امام جماعت در مورد آداب زیارت به سمت اتوبوس حرکت کردند بیرون مسجد غوغایی بود یکی اسفند دود می کرد یکی قرآن بالای سر زائران گرفته تا از زیر آن رد شوند زمزمه صلوات والتماس دعا محله را پرکرده بود داخل شدند حاج آقای شیخی ازنمازگزاران که همیشه در صف های نماز جماعت پیش قدم بود جلوی اتوبوس نشسته و در حال فرستادن صلوات بود ومابین صلوات به کسانی که داخل می شدند باگرمی برخورد می کرد صندلی های جلو زودتر پرشده بود عقب چند صندلی خالی بودنشستند آخرین صلوات را برای در پیش رو داشتن سفری بی خطر فرستاد همینطورکه جمعیت صلوات می فرستاد اتوبوس حرکت کرد ، پرده را کنار زد و از پنجره بیرون را نگاه کرد کم کم از مسجد ومحل تجمع خانواده های زائران دور می شدند در طول مسیر صحبت های دکتر ذهنش رو مشغول کرده بود به طوری که کمتر متوجه مسیر می شد بالاخره به محل اقامت رسیدیم حسینیه ای قدیمی بادرزنگی در کوچه پس کوچه ها که انتهایش به یکی از خیابان های اصلی منتهی به حرم می شد .قاسم وپدرش به طبقه بالا رفتند بعد از اداب اولیه زیارت به سمت حرم حرکت کرد هنوز دلهره داشت تااینکه حرم را جلوی چشمانش دید بعد از اذن دخول وارد حرم شدگویی بهشت در پیش رویش بود همه غمش شد دیدن ضریح ،از صحن قدس به صحن دیگر وداخل شبستان شد بعد از زیارت ونماز به صحن گوهرشادرفت ناخوداگاه در گوشه درب اصلی صحن نشست همانجابود که نیت کرددرصورت بهبودی فرزندشان او را نذر اسلام کند به محل اسکان برگشت شبانه به همراه قاسم به صحن گوهرشاد رفتند کاروان چند روز بعد به سمت تهران حرکت کرد اما آنها باید تا گرفتن حاجتشان درحرم می ماندند چندروزی را درگوشه ای از صحن بودند یک روز گرم شهریور مرد به همراه قاسم به زیارت رفت گوشه حرم نشسته وبه دیوار تکیه زدگرما امانش را بریده بود بعد از گرفتن وضو روی سکوی کنار حوض نشست نوای زیبای اذان در حیاط حرم پیچید نماز را که اقامه کرد سرش راچرخاند مرد سراسیمه به سمت خانم ها می آمد به محض رسیدن باسر اشاره کرد که به سمتش برود رنگ به چهره نداشت دست هایش می لرزید دلشوره ای در دلش افتاد به سمتش دوید مرد باصدایی لرزان گفت :
پسرمان شفا گرفته ....
-اشک درچشمانش حلقه زده بود باورش نمی شد روزی برسد که پسرشان بتواند بدون بریس روی پاهایش باسیتد خبر شفای قاسم خیلی زود درخانواده و محل پیچید خانه شلوغ شده بود صدای شادی تمام فضای خانه راپرکرده بود چندسالی از این ماجراگذشت کمی بزرگتر که شد ماجرا را از اطرافیان فهمید همیشه دلش می خواست به دیدارش برود از نزدیک از او تشکر کند سال دوم دبیرستان بود که که نیروهای بعثی به ایران حمله کردند او نیز مانند بچه های هم سن وسال خود بی قرار رفتن به جبهه ها شد تاهم نذر مادر را ادا وهم فرمان امام(ره) را لبیک گوید آرزو داشت که به دیدار کسی که سلامتی اش را از مدیونش بود برود اما این آرزو بردلش ماند ،در جبهه ها به خاطر از خود گذشتگی ومهربانی اش زبان زد خاص وعام بود رزمنده ها به اوعلاقه مند بودند چند ماهی از رفتنش نگذشته بودکه درعملیات فکه شهید شد خبر شهادتش آمد در محل غوغایی شد همه کسانی که او را می شناختند در محل ومسجد آماده استقبال از جنازه اش بودند اما نیامد چند ساعتی گذشت خبردادند که پیکر سید قاسم اشتباهی به مشهد منتقل شده ولی اشتباهی درکار نبود جنازه را که آوردند مادرش از همه آرام تر بود شاید زمانی رابه یاد می آورد که درصحن گوهرشاد نذرش ادا شده بود خبر شهادت سید قاسم هم مانند ماجرای شفایش در محل وحرم پیچیده بود
بسم رب الشهدا
دیدن چند باره آژانس شیشه ای بعض دیالوگ ها را در ذهنم ثبت کرده
این روز ها که فراموش شده بعضی چیزا
باید مرور کرد
حاج کاظم : من خیبری ام... اهل نی و هور و آب .... خیبری ساکته.... دود نداره ... سوز داره...
زجر آور ترین دیالوگ : دوره ت گذشته مربی ...............
حاج کاظم : فکر می کنید بیشتر از این برج هایی که می سازند خرج می تراشیم
بهتر نیست جلو چشمتون باشیم
یا بریم تو موزه یا باغ وحش
.....
میدونی یه گردان بره یه خط گروهان برگرده یعنی چی
میدونی یه گروهان بره خط دسته برگرده یعنی چی
میدونی یه دسته بره و خط نفر برگرده یعنی چی ....
و....
وقتی طرف ( سلحشور ) با تمام پر رویی گفت :
یعنی دیگه کسی به اسم کاظم و عباس وجود خارجی ندارند و دست رو رو دست زد و رفت
و اصغر گفت :
اصلا مساله ی عباس ، مساله ی همه ی ماست ، اصلا این امنیت ممیت که شما از اون دم می زنید از برکت وجود عباس ماست .
زجر آور ترین دیالوگ : دوره ت گذشته مربی ...............
و عباس با لهجه مشهدی : حاجی مو شرمنده ام . خدا مرگم می داده بود این روز ها رو نمی دیده بوددوم .
به گزارش خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا)، محمدرضا شیخ حسین ۱۸ ساله در سال ۶۲ در عملیات خیبر به شهادت رسید؛ او دغدغهاش مثل تمامی شهیدان هشت سال دفاع مقدس حفظ اسلام و ناموس وطن بود.
شهید شیخحسین وصیتنامهاش را اینچنین آغاز کرد: مَن طَلَبَنِی وَجَدَنِی وَ مَن وَجَدَنِی عَرَفَنِی وَ مَن عَرَفَنِی عَشَقَنِی وَ مَن عَشَقَنِی عَشَقـــتُهُ وَمَن عَشَقـــتُهُ قَتَلــتُهُ وَ مَن قَتَلـــتُهُ فَعَلیه دِیــتُهُ وَ مَن عَلَیَّه دِیـــتُهُ وَ أَنَا دِیـــتُهُ... هر کس که مرا طلب کند مرا می یابد و هر کس که مرا یافت مرا می شناسد وکسی که مرا شناخت عاشقشم می شود و کسی که عاشقم شود عاشقش میشوم و کسی که عاشقش شوم او را می کشم(شهیدش می کنم) و کسی که او را بکشم دیه او بر من است و کسی که دیه او بر من است ،خودم خون بهای او می شوم...؛ آن کس ترا شناخت جان را چه کند/ فرزند و عیال و خانمان را چه کند/ دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی/ دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
در ادامه وصیتنامه نوشته شده است: با درود و سلام فراوان به پیشگاه ولی عصر و نایب بر حقش خمینی کبیر و خمینی بت شکن و امت شهدپرور ایران؛ حضور پدرومادر عزیزم سلام، پس از عرض سلام، سلامتی شما را از خدای متعال خواستارم.
او در وصیتنامهاش در خطاب به پدرش نوشته است: ای پدرعزیزم! عاجزانه میخواهم مرا ببخشی و هر بدی که در حق شما کردهام. پدر؛ من یادم هست که از کودکی مرا با خون دل بزرگ کردی و چقدر زحمت برایم کشیدی، پدر! اگر من به شهادت رسیدم هیچ برایم گریه نکنید و اگر خواستید گریه کنید به یاد حسین بن علی گریه کن، چراکه آقای ما حسین غریب بود.
شهید شیخحسین در ادامه وصیتنامه در خطاب به مادر و خواهران و برادرانش نوشته است: و تو ای مادر عزیزم! من مدیون شما هستم و چقدر شبها را شب زندهداری کردید و خون جگر خوردی و حالا خداوند میخواهد پاداش زحمات شما، شهادت را نصیب این حقیر بگرداند. مادر! این یک خود امتحان است و مبادا شیطان شما را سست کند و ای خواهران و برادران عزیزم! نکند خدای نکرده ناراحت بشوید بلکه خوشحال شوید از چنین سعادتی که نصیب حقیر شده است و تقاضای ما این است که امام را تنها نگذارید و نماز جماعت و هیأتها را بپا دارید، همانطور که امام گفت ما با این روضهخوانی و نماز زنده هستیم. همچنین از دوستان و آشنایان طلب بخشش کنید. برای حقیر. والسلام علیکم و رحمةالله و برکاته
ابوالفضل علومی، برادر شهید محمود علومی، در گفتوگو با خبرگزاری بینالمللی قرآن(ایکنا)،
با اشاره به خصوصیات بارز شهید علومی، اظهار کرد: من فرزند ارشد خانواده
متولد ۱۳۴۲ هستم و برادرم محمود متولد ۱۳۴۹ بود؛ محمود زمانی که تحصیلات
ابتداییاش تمام شد، به دلیل شرایط سخت اقتصادی خانواده، به نطنزمهاجرت
کردیم؛ محمود، پس از پایان دوره راهنمایی، به حوزه علمیه رفت. آن زمان
مصادف با سال چهارم جنگ بود و محمود اصرار داشت تا به جبهه برود و از آنجا
که تصمیم به تحصیل در حوزه علمیه داشت، تحصیل در حوزه را آغاز کرد. دو سال
اول را در حوزه علمیه نطنز تحصیل کرد و سپس به قم رفت و تحصیلاتش را در
حوزه علمیه بعثت قم زیر نظر آیتالله منتظری که در آن دوره قائم مقام حضرت
امام خمینی(ره)، بودند، ادامه داد.
وی افزود: در زمان جبهه من و برادر
دیگرم ابراهیم به جبهه میرفتیم و در عملیات طریقالقدس سال ۶۰ حضور داشتیم
و پدر و مادرم چندان موافق حضور محمود در جبهه نداشتند اما محمود به ما
میگفت که چرا شما در جبهه حضور دارید و به من اجازه اعزام نمیدهید.
برادر
شهید علومی ادامه داد: محمود با اصرار بسیار، موافقت پدر و مادرم را برای
اعزام به جبهه را گرفت و سرانجام عازم جبهه شد. همچنین محمود در آن دورانی
که طلبه حوزه بود، کلاسهای قرآن را در شهرستان نطنز راهاندازی کرد و در
سن ۱۷ سالگی به تدریس مشغول شد. محمود؛ پیگیرانه و بسیار مستمر تشکیل جلسات
قرآن در استفاده از اساتیدی از حوزه علمیه قم و تهران بود و حتی استاد
توپچی هم در این جلسات حضور داشتند و نظارت میکردند.
وی بیان کرد:
مادرم در قید حیات است اما پدرم دو سال پیش به رحمت خدا رفتند. پدرم نانوا
بود و محمود زمانی که کلاس نداشت، فراغتش را در نانوایی و برای کمک به پدر
میگذراند. محمود در مسائل اخلاقی و شرعی بسیار مقید بود و در برخورد با
مردم بسیار خوش مشرب و خوش اخلاق بود.
علومی اظهار کرد: محمود به دلیل
برخورد مناسبش با مردم زبانزد عام و خاص در شهرستان نطنز بود. ۳۱ سال از
شهادت محمود میگذرد و فردا ۲۱ دی ماه سالگرد شهادتش است که امشب مراسمی
ویژه در حسینیه خانوادگی برگزار خواهیم کرد. محمود ۲۱ دی ماه سال ۶۵ در
مرحله پنجم عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید.
وی بیان کرد: محمود مقید به
نماز اول وقت بود؛ همچنین تا پیش از دهه ۶۰ نان را کیلویی میفروختند به
همین دلیل محمود زمانی که در نانوایی به پدر کمک میکرد حواسش را جمع
میکرد تا نان را با وزن مناسبی به مردم بفروشد و دچار کمفروشی نشود.
برادر
شهید علومی تصریح کرد: محمود به موضوع خمس بسیار اهمیت میداد و در
دورهای که پدر شرایط اقتصادیاش خوب نبود؛ چند روزی را در پرداخت خمس تعلل
کرد تا اینکه محمود به پدر گفت اگر خمس را پرداخت نکنید، دیگر چیزی در
خانه تناول نخواهم کرد و در نهایت پدر را وادار کرد تا پیش امام جمعه نطنز
برود و خمسش را پرداخت کند.
وی
افزود: من و ابراهیم که در جبههها بودیم و محمود هم بعدها با اصرار
موافقت پدر و مادرم را گرفت و راهی جبهه شد که برای بار اولی که به جبهه
آمد، توفیق شهادت را داشت.
علومی اظهار کرد: محمود به دلیل اینکه بار
اولش برای حضور در جبهه بود، باید دوره کامل آموزشی را میگذراند که
دورهاش بسیار طولانی شد و فرمانده گردان هم اجازه حضور در عملیات را
نمیداد. عملیات کربلای چهار، یک ماه و نیم قبل از عملیات پنج بود. محمود
بسیار دوست داشت که در عملیات کربلای ۴ حضور داشته باشد اما به دلیل کامل
نبودن دوره آموزشیاش، نتوانست موافقت فرمانده گردان را کسب کند و فرمانده
میگفت که گردان نیاز به امام جماعت دارد و باید محمود بماند؛ گرچه برای
محمود بسیار سخت بود اما محمود از فرمانده گردان قول گرفت تا در عملیات
کربلای ۵ حتما حضور داشته باشد.
وی ادامه داد: عملیات کربلای ۵ بود و
فرمانده اجازه حضور محمود را به خط مرزی نداد. پشت اتوبوسهای قدیمی، جایی
برای خواب دارد که جلویش هم پردهای پوشانده است. محمود پشت اتوبوس میرود و
پرده را میکشد تا فرمانده او را نبیند. فرمانده آمار محمود را میگیرد و
متوجه حضورش در اتوبوس میشود و چند بار نامش را صدا میکند:علومی، علومی،
علومی؛ رزمندگان اشاره محل پنهان شدن محمود میکنند. محمود آنقدر مقابل
فرمانده گریه کرد تا موافقت فرمانده را گرفت.
برادر
شهید علومی تصریح کرد: محمود در عملیات کربلای ۵ شهید شد و او سه ترکش
نازک به قلبش خورده و نصف صورتش منهدم و دست راستش از ساعد قطع شده و به یک
پوست بند بود.
وی بیان کرد: زمانی که محمود شهید شد، پیکرش در خاک عراق ماند و ۲۰ روز پس از عملیات طول کشید تا پیکرش را به ایران آوردیم.
علومی
اظهار کرد: آن دوره من در قرارگاه صراط المستقیم بود که ابراهیم برادر
دیگرم با من تماس گرفت که مفقود شده و خبری از او نیست. ابراهیم و محمود در
گردان امیرالمؤمنین لشکر ۱۴ امام حسین بودند و لشکر زیرپوشش استان اصفهان
بود. پس از ۲۰ روز بچههای تخریب بعد از مینگذاری به منطقه رفته بودند و
متوجه شدند که پیکر محمود نیمه جان در آن جا افتاده است و به والدینم اعلام
کردم که محمود شهید شده است. گرچه پدر و مادرم میدانستند که برای محمود
اتفاقی افتاده است؛ چراکه عملیات تمام شده بود و خبری از محمود نبود.
وی
ادامه داد: زمانی که از محمود خبری نداشتیم، من و پدرم برای جستجوی محمود
به اهواز رفتیم و زمانی که خبری از محمود نشد من به مشهد و پدرم شیراز و
اصفهان رفتند. احتمال میدادیم که شاید محمود موجی شده باشد و نتواند صحبت
کند. پس از جستجوهای بسیار به تهران آمدم و زمانی که به یکی از
بیمارستانها تماس گرفتم عنوان محمود علومی فرزند ابوالحسن را دادم؛ گفتند
بیماری با این مشخصات داریم. در آن لحظه آنقدر حس خوبی داشتم و خوشحال شدم
که برادرم زنده اما این حس خوب چند دقیقهای نکشید که گفتند که این رزمنده
اعزامی از تویسرکان و پزشک است درحالی که محمود طلبه و اعزامی از اصفهان
بود.
برادرشهید
علومی گفت: محمود هر هفته دو روز با مشقتهای بسیار به نطنز میرفت تا
کلاسهای قرآن را برگزار کند و حتی زمانی که در منطقه بود، دائما از طریق
نامه و تلفن پیگیر تشکیل کلاسها بود.محمود ۱۸ ساله بود که شهید شد و به
اندازه مرد ۴۰ ساله درک و شعوراخلاقی داشت.