مصلح آگاه

امیرکبیر شجاعانه در مقابل نفوذ سلطه بیگانه که مشکل اساسی کشور بود ایستاد . مقام معظم رهبری

مصلح آگاه

امیرکبیر شجاعانه در مقابل نفوذ سلطه بیگانه که مشکل اساسی کشور بود ایستاد . مقام معظم رهبری

پلاک هشت

نتیجه تصویری برای شهیدسید قاسم میرباقری

 

  زن خم شد ومیله آهنی را روی پای پسرمحکم کرد دلش مثل سیر وسرکه می جوشید مردکنار صندلی تکیه زده تسبیح بین انگشت هایش به چشم می آمد انگشت های خمیده ای که پوست شان دراثر سال ها کار  ضخیم شده خستگی ودرماندگی ازچهره نحیفش نمایان است زن روبه رویش   می ایستد ومی گوید :

-توکل به خدا پیش این دکتر هم می رویم شاید به نتیجه ای رسیدیم

-مرد پسر را روی دوش می گیرد بامهربانیروبه پسرک می کند و می گوید برویم

- صدای خنده پسرک در دالان خانه کلنگی می پیچد وچند دقیقه بعد درخم کوچه باریک

 محو می شوند

مرد همانگونه که پسرک را روی دوش دارد وارد مطب می شود  اما این بار هم دکتر آب پاکی

 را روی دستشان می ریزد  ومی گوید :

-باید او را برای مداوا به خارج ببرند

- زن که چشم به دهان دکتر دوخته بود باشنیدن این حرف بغض می کند وباصدای لرزان

می گوید

-  اگر بدانم که خوب می شود حاضرم همه ی زندگی ام را بفروشم وخرج کنم

- پزشک در کمال خونسردی می گوید

 این مریضی درمان ندارد  فقط ممکن است در خارج کاری کنند که از بدتر نشود

-  مرد دست زن را می گیرد واز مطب خارج می شونددر بین راه هردو به فکرفرورفته اند

از راه که می رسند ، مرد بلافاصله پسرک را به اتاق می برد زن کنار در می ایستد ،نگاهی به اطراف می اندازد خانه همانگونه سوت وکور است هنوز به این وضعیت عادت نکرده به آشپزخانه می رود ،از پنجره نیمه باز  نگاهی به بیرون می اندازد ، تلویزیون راروشن می کند ، نمایی از حرم در حال پخش است دلش همنوا با زائران پر می کشد ناگهان مرد را صدا می زند

-علی بیا

-مرد از اتاق نیمه باز پسرک بیررون می آید،درب را آرام می بندد ومی گوید:- قاسم تازه خوابش برده چیزی شده

-زن باگوشه آستین  اشک هایش را پاک می کند ومی گوید

-دکتر ها جواب کرده اند اما دکتر اصلی دست رد به سینه بچه ام نزده

-کدام دکتر را می گویی ما که پیش همه دکتر ها رفتیم

-همانطور که اشک می ریخت گفت  امام رضا(ع) رامی گویم  به دلم برات شده که حاجتم را         می دهد صدای اذان ازمسجد محل طنین انداز می شود  نمازگزاران مسجدمحل هرسال به زیارت                    می رفتند چندروز دیگر نوبت حرکت کاروان بود به مسول کاروان زنگ زد وماجرای نذر ش را تعریف کرد آقای محمدی بعد از شنیدن ماجرا گفت:

-چند نفری هستند که نمی توانند بیایند من اسم شما رو جایگزین می کنم

دلش آرام شدگوشی را گذاشت دو سه روز ی به زمان حرکت  مونده، اما از طرفی  دلهره  داشت شاید به خاطر اینکه اولین بار بود اینگونه به زیارت می رفتند، بالاخره روز حرکت فرارسید همه در مسجد جمع شدند، بعد از صحبت های امام جماعت در مورد آداب زیارت به سمت اتوبوس حرکت کردند بیرون مسجد غوغایی بود یکی اسفند دود می کرد یکی قرآن بالای سر زائران گرفته تا از زیر آن رد شوند زمزمه صلوات والتماس دعا محله را پرکرده بود داخل شدند حاج آقای شیخی ازنمازگزاران که همیشه در صف های نماز جماعت پیش قدم بود جلوی  اتوبوس نشسته و در حال فرستادن صلوات بود ومابین صلوات به کسانی که داخل می شدند باگرمی برخورد می کرد صندلی های  جلو زودتر پرشده بود عقب چند صندلی خالی بودنشستند آخرین صلوات را برای در پیش رو داشتن سفری  بی خطر فرستاد همینطورکه جمعیت صلوات می فرستاد اتوبوس حرکت کرد ، پرده را کنار زد و از پنجره بیرون را نگاه کرد کم کم از مسجد ومحل تجمع خانواده های زائران دور          می شدند در طول مسیر صحبت های دکتر ذهنش رو مشغول کرده بود به طوری که کمتر متوجه مسیر می شد بالاخره به محل اقامت  رسیدیم  حسینیه ای  قدیمی بادرزنگی در کوچه پس کوچه ها که انتهایش به یکی از خیابان های اصلی  منتهی به حرم  می شد  .قاسم وپدرش به طبقه بالا رفتند بعد از اداب اولیه زیارت  به سمت حرم حرکت کرد هنوز دلهره داشت تااینکه حرم را جلوی چشمانش دید بعد از اذن دخول وارد حرم شدگویی بهشت در پیش رویش بود همه غمش شد دیدن ضریح ،از صحن قدس به صحن  دیگر وداخل شبستان شد بعد از زیارت ونماز به صحن گوهرشادرفت ناخوداگاه در گوشه درب اصلی صحن نشست  همانجابود که نیت کرددرصورت بهبودی فرزندشان او را نذر اسلام کند به محل اسکان برگشت شبانه به همراه قاسم به صحن گوهرشاد رفتند کاروان چند روز بعد به سمت تهران حرکت کرد اما آنها باید تا گرفتن حاجتشان درحرم  می ماندند  چندروزی را درگوشه ای از صحن بودند یک روز گرم شهریور مرد به همراه قاسم به زیارت رفت گوشه حرم نشسته وبه دیوار تکیه زدگرما امانش را بریده بود بعد از گرفتن وضو روی سکوی کنار حوض نشست نوای زیبای اذان در حیاط حرم پیچید نماز را که اقامه کرد سرش راچرخاند مرد سراسیمه به سمت خانم ها  می آمد به محض رسیدن باسر اشاره کرد که به سمتش  برود رنگ به چهره نداشت دست هایش  می لرزید دلشوره ای در دلش افتاد به سمتش دوید مرد باصدایی لرزان گفت :

پسرمان شفا گرفته ....

-اشک درچشمانش حلقه زده بود باورش نمی شد روزی برسد که پسرشان بتواند بدون بریس روی پاهایش باسیتد خبر شفای قاسم خیلی زود درخانواده و محل پیچید  خانه شلوغ شده بود صدای شادی تمام فضای خانه راپرکرده بود چندسالی از این ماجراگذشت کمی بزرگتر که شد ماجرا را از اطرافیان فهمید همیشه دلش می خواست به دیدارش برود از نزدیک از او تشکر کند سال دوم دبیرستان بود که که نیروهای بعثی به ایران حمله کردند او نیز مانند بچه های هم سن وسال خود بی قرار رفتن به جبهه ها شد تاهم نذر مادر را ادا وهم فرمان امام(ره)  را لبیک گوید آرزو داشت که به دیدار کسی که سلامتی اش را از مدیونش بود برود اما این آرزو بردلش ماند ،در جبهه ها به خاطر از خود گذشتگی ومهربانی اش زبان زد خاص وعام بود رزمنده ها  به اوعلاقه مند  بودند چند ماهی از رفتنش نگذشته بودکه درعملیات فکه شهید شد خبر شهادتش آمد در محل غوغایی شد همه کسانی که او را                 می شناختند در محل ومسجد آماده استقبال از جنازه اش بودند اما نیامد چند ساعتی گذشت خبردادند که پیکر سید قاسم اشتباهی به مشهد منتقل شده ولی اشتباهی درکار نبود  جنازه را که آوردند مادرش از همه آرام تر بود شاید زمانی رابه یاد می آورد که درصحن گوهرشاد نذرش ادا شده بود خبر شهادت سید قاسم هم مانند ماجرای شفایش در محل وحرم پیچیده بود

 


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.